یک روز که پیغمبر در گرمی تابستان
همراه علی می رفت در سایه نخلستان
دیدند که زنبوری از لانه ی خود پر زد
آهسته فرد آمدبر دامن پیغمبر
بوسید عبایش را ،دور قدمش پر زد
بر خاک کف پایش صد بوسه ی دیگر زد
پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم
طعم عسلت از چیست ؟هر چند که می دانم
ادامه مطلب...