ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

میلاد پربرکت وفضیلت پیامبر اکرم صلوات الله علیه واله وامام جعفرصادق علیه السلام مبارک وفرخنده باد



یک متن فوق العاده زیبا

 

 (به تک تک واژه ها دقت کنید) و اگه دوست داشتید چند بار بخونید هربار بیشتر لذت می برید.. 

 

 

 

روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند. 

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. 

خسته تر وکسل تر از همیشه.

ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

"دیوانگی" فورا فریاد زد من چشم می گذارم ...

     من چشم می گذارم...

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد

و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....

       یک...دو...سه...چهار...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

"خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

"اصالت" در میان ابرها مخفی گشت؛

"هوس" به مرکز زمین رفت؛

"دروغ" گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

"طمع" داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. 

      هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

 

همه پنهان شده بودند به جز 

    "عشق" ،،،

که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای

تعجب هم نیست ..!!

چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

         نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... 

هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته

گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،، دارم میام.،،،،

اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود؛

 زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،، 

و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان .

      دروغ ته چاه؛؛؛؛

      هوس در مرکز زمین؛؛؛؛؛

 یکی یکی همه را پیدا کرد ....

       جز "" عشق ""

او از یافتن "" عشق "" ناامید شده بود.

"حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد؛ 

تو فقط باید عشق را پیدا کنی... 

     و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد.... 

 

دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!!

 اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

            ** او کور شده بود.**

دیوانگی گفت ::

 « من چه کردم؛ ؛

    من چه کردم؛؛؛

   چگونه می تواتم تو را درمان کنم.

          "" عشق "" یاسخ داد: 

   تو نمی توانی مرا درمان کنی، 

اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.

و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است... 

 و "" دیوانگی "" همواره در کنار اوست.



 

#ضرب‌المثل (هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی):

می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم". 

زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی". 

 

از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" 

پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟" 

درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".



پروفسور حسابی:

22 سال درس دادم؛

 

1- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم؛

 (چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)

 

2- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم؛ (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)

 

3-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم؛ (چون میدانستم اگر 10 دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)

 

4- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم؛ 

(چون اینقدر جذاب درس میدادم 

که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)

 

5- هیچگاه 90 دقیقه درس ندادم؛ 

(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد) 

 

6- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم؛ 

(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)

 

7- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم؛

(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)

 

8- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم؛ 

(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سر گرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را می شکند)

 

 9- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود؛ (چون میدانستم که کجا گیر میکند نمی پرسیدم! )

 

 


درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم