ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

در یكی از دانشگاه‌های تورنتو مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتن تو دستشویی، بعد از آرایش کردن آئینه رو می‌بوسیدن تا جای رژ لب شون روی آئینه دستشویی بمونه. مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. برای همین موضوع رو با رئیس دانشگاه در میون گذاشت. فردای اون روز رئیس دانشگاه تمام دخترها رو جمع كرد جلوی دستشویی و گفت: کسانیکه که این کار رو می‌کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنن. حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته، یه بار جلوتون پاک می‌کنه. مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو آب توالت فرنگی وقتی دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه و از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه‌ رو نبوسید...!!!



 

قطاری که به مقصد خدا می رفت در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت : مقصد ما خداست ، کیست که با ما سفر کند ؟ 

کیست که رنج و عشق رو با هم بخواهد ؟

 

کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

 

قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند ، از جهان تا خدا هزاران ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد ، کسی کم می شد ، قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید ، پیامبر گفت : اینجا بهشت است ، مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخر نیست .

 

مسافرانی که پیاده شدند بهشتی شدند ، اما اندکی باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود ، آن که مرا میخواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد …

و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری ........

 

 



وقتي با تاكسي به ميدان محسني  رسيديم راننده يك طلا فروشي را نشان داد و گفت «صاحب بدبخت اين مغازه الان زندانه»
 اصل ماجرا:
 
 چند ماه پيش دو نفر وارد اين مغازه شدند و چند سرويس طلا انتخاب كردند كه قيمت آنها حدود150 ميليون تومان شد. مشتري مذكور به صاحب مغازه گفته كه آيا امكانش هست پول سرويس هاي طلا را به حساب صاحب مغازه واريز كند او هم كه به چيزي مشكوك نشده بود شماره حسابش را به آنها مي دهد و مي گويد بعد از واريز وجه به حساب سرويسها را تحويل خواهد داد. مشتري مي گويد من
همينجا مي مانم تا دوستم كه در بانك است پول رابه حساب شما واريز كند و از تلفن مغازه با دوستش تماس مي گيرد و شماره حساب صاحب مغازه
 
را به كسي كه ادعا مي كرده دوست وي است اعلام مي كند .>>>>بعد از چند دقيقه صاحب مغازه با بانك تماس مي گيرد و بانك هم تائيد مي كند كه كل مبلغ به حساب وي واريز شده است. مشتري هم طلاها را تحويل مي گيرد و ازمغازه خارج مي شود .
 
هنوز 2 ساعت از خروج مشتري نگذشته بود كه چند اتومبيل پليس جلوي مغازه طلا فروشي توقف مي كند. دو مامور مسلح وارد مغازه طلا فروشي شده و صاحب مغازه را به جرم آدم ربايي دستگير  مي كنند!!!!
 
دربازداشتگاه مشخص مي شود كه چند روز قبل از آن يك آدم ربايي رخ داده و آدم ربا ها با خانواده فرد ربوده شده تماس گرفته بودند و گفته بودند در فلان
روز شماره حسابي را به آنها مي دهند تا 150 ميليون تومان به آن حساب واريز كنند.
و البته تلفن خانواده فرد ربوده شده در روز مذكور  توسط پليس تحت شنود بوده و طبق اسناد پليس تماس  تلفني از مغازه طلافروشي گرفته شده وشماره حساب بانك  هم متعلق به صاحب طلا فروشي بوده با اين حساب صاحب طلا فروشي متهم رديف اول است و........
الان چند ماهي است اين طلا فروش بخت
برگشته  به همين اتهام در زندان است.....

 

 
به هيچ عنوان شماره حساب و تلفن محل كار يا همراهتان را براي تماس گرفتن در اختيار كسي كه نمي‌شناسيد قرار ندهيد

 



 

عروس داماد ورزشکار
عروس دونده روز عروسی اش به همراه داماد در یک مسابقه دو همگانی شرکت کرد.در حالیکه همه عروسها در روز ازدواجشان نگران به موقع رسیدن به مراسم و برگزار شدن هرچه بهتر مراسم عروسیشان هستند "سارا مارتین" که دیوانه وار عاشق دویدن است به همراه شوهرش در یک مسابقه دو به رقابت با 106 دونده دیگر پرداختند!

این زن 31 ساله و قهرمان سابق کیک بوکس است و همسر او هم یک ورزشکار است

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 1:23 :: توسط : زرین



*زمانی** که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت وطولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, :: 23:21 :: توسط : زرین

می‌گويند زن‌ها در موفقيت و پيشرفت شوهرانشان نقش بسزايی دارند.

 

ساعد مراغه‌ای از نخست وزيران دوران پهلوی نقل کرده بود:

 

زمانی که نايب کنسول شدم با خوشحالی پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به

اطلاع سرکار خانم رساندم...

 

اما وی با بی‌اعتنايی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛

فلانی کنسول است؛ تو نايب کنسولی؟!»

 

گذشت و چندی بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه‌ايی

 

حق به جانب...باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛

فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»

 

شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛

فلانی وزير امور خارجه است و تو...؟!»

 

شديم وزير امور خارجه گفت «فلانی نخست وزير است... خاک بر سرت کنند!!!»

 

القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و

منتظر بودم که خانم حسابی يکه بخورد و به عذر خواهی بيفتد.

 

تا اين خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشيد و گفت:

 
«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزيرش باشی!!!»



زنی احمق بااصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.از زن اصرار و

از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد ، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح

شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی . زن با کمال میل می‌پذیرد.در دفتر خانه مرد رو به زن

کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن می‌پذیرد."چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی

داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را

بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری . زن با اعتماد به نفس گفت:

۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ،

تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.زن از

محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با

تعجب بازش کرد .خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: " فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره

کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد . صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند.



 

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های
یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
 رو  پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:8 :: توسط : زرین

 

 

 

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟

 

 

 پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!

 

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

 

 

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

 

 

جبران خلیل جبران


 



 

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تامرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند


 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:24 :: توسط : زرین

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي
احتياط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه
مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون
رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری
هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال
زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم



حكايت!
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.


 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:3 :: توسط : زرین

احمد شاملو که یادش زنده است و زنده ماناد، می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:57 :: توسط : زرین
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم