ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

کارمندان خوشمزه!

طنز و شوخی مانند روغن برای دستگاه و موتور ماشین است باور ندارید؟ بخوانید:
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت کامپیوتری استخدام شدند. پس از مراسم خوشامدگویی، رئیس شرکت به آن‌ها گفت: «شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می‌گیرید و می توانیدبه غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید، بنابراین فکر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.» آدمخوارها قول دادند که خوب کارشان را انجام دهندو با کارکنان شرکت هم کاری نداشته باشند. آنها به خوبی کار می‌کردند و نتیجه کارشان نیز رضایتبخش بود.چهار هفته بعد رئیس شرکت به آن‌ها سر زد و گفت: «می‌دانم که شما خیلی سخت کار می‌کنید، من هم از همه شما راضی هستم اما یکی از نظافتچی‌های شرکت مدتی است ناپدید شده، کسی از شما می‌داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟!»
آدمخوارها به یکدیگر نگاهی کرده و اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، بزرگ آدمخوارها از بقیه پرسید: «کدوم یک از شما نادان‌ها اون نظافتچی رو خورده؟ هان؟! کدومتون؟» پس از دقایقی یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد و اعتراف کرد که نظافتچی شرکت را خورده است! بزرگ آدمخوارها گفت: «ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان ومدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا رو خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفا افرادی که کار می‌کنند را نخورید!» [1]

پی نوشت :

[1] . احکام کار، محمدعلی قدیری،



در عجبم از زنان
از خداي به اين بزرگي فقط يك شوهر مي خواهند؛
و از شوهر به اين درماندگي تمام دنيا را!



مرد در حالى که داشت روزنامه می‌خواند رو به زنش کرد و گفت: در روزنامه نوشته بررسي هايى که به عمل آمده نشان می‌دهد زن ها روزانه ۳۰,۰۰۰ کلمه حرف می‌زنند در حالى که اين ميزان در مورد مردها فقط ١٥٠٠٠ کلمه است.
زن گفت: علتش اين است که ما بايد هر چيز را دوبار تکرار کنيم تا مردها بفهمند.
مرد گفت: چی؟



فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست
 
سجاده زردوز که محرابِ دعا نیست

 
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
 

از شدت اخلاص من عالَم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست !
 
 

از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
 
 

یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست!
 
 

این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست




زن ها بهترین دکتر هستند.!!

 زنه شوهرشو میبره دکتر..! دکتر به زنه میگه: خانم، نباید هیچ استرسی به شوهرتون وارد بشه. باید خوب غذا بخوره، هرچی که میخواد براش فراهم بشه و برای 1 سال هیچ بحث و دعوایی سر هیچ موضوعی حتی سر طلا و سکه و ماشین و خونه هم نباید با هم داشته باشن. تو راه برگشت مرده میپرسه: خانم دکتر چی گفت؟ زنه میگه : هیچی، گفت تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری.



دبستان: روزهای خوش نوجوانی، مشق شب، فحش بابا، فلک معلم، شلنگ ناظم، خوشی در مراسم ختم.
 
کشمش: انگوری که خود را ساعت ها زیر آفتاب برنزه کرده است.
 
هالک شگفت انگیز: بر و بچه های بدنساز، پس از پایان تمرین، چنین تصوری از هیکل خود دارند.
 
گیاهخواری: طریقه ای از زندگی که قدیما، شکارچیان دست و پا چلفتی اختراع کرده بودند.
 
بزرگسال: فردی که از سن رشد طولی گذشته و مشغول رشد عرضی است.
 
دانشگاه: یک دوره چهارساله که ... چیز بیشتری یادم نمی آید.
 
مغز: ارگانی از بدن که ما فکر می کنیم که فکر می کند.
 
خلاق: آدمی که حداقل بیست دلیل برای انتخاب روش ابلهانه خود دارد.
 
 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 16 تير 1391برچسب:, :: 12:29 :: توسط : زرین


یکی از دانشجویان دکتر محمود حسابی به ایشان می گوید: شما سه ترم است که مرا از این... درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم.

دکتر جواب می‌دهد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند ...



می‌گويند زن‌ها در موفقيت و پيشرفت شوهرانشان نقش بسزايی دارند.

 

ساعد مراغه‌ای از نخست وزيران دوران پهلوی نقل کرده بود:

 

زمانی که نايب کنسول شدم با خوشحالی پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به

اطلاع سرکار خانم رساندم...

 

اما وی با بی‌اعتنايی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛

فلانی کنسول است؛ تو نايب کنسولی؟!»

 

گذشت و چندی بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه‌ايی

 

حق به جانب...باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛

فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»

 

شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛

فلانی وزير امور خارجه است و تو...؟!»

 

شديم وزير امور خارجه گفت «فلانی نخست وزير است... خاک بر سرت کنند!!!»

 

القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و

منتظر بودم که خانم حسابی يکه بخورد و به عذر خواهی بيفتد.

 

تا اين خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشيد و گفت:

 
«خاک بر سر ملتی که تو نخست وزيرش باشی!!!»



 

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های
یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
 رو  پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:8 :: توسط : زرین

شمس و مولوی و حافظ


«شمس لنگرودی» و «حافظ موسوی» و «شهاب مقربین» نشر «آهنگ دیگر» را می‌چرخانند. روزی شخصی به دفتر انتشارات تلفن می‌زند و این مكالمه صورت می‌گیرد:
-‌ آقای حافظ؟
-‌ بفرمایید، من شمس هستم.
-‌ من با آقای حافظ كار داشتم.
-‌ حافظ رفته پیش مولوی.
شخص تلفن‌كننده كه فكر می‌كند او را سركار گذاشته‌اند، تلفن را قطع می‌كند. در حالی كه «شمس لنگرودی» درست گفته بود؛ «حافظ موسوی» رفته بود پیش دوست شاعرش «علیشاه مولوی»!



تصحيح و توضيح

در يكي از روزنامه‌هاي صبح مصاحبه‌اي كرده بودند با دكتر داريوش صبور درباره ادبيات و عرفان. مصاحبه خوبي بود و غلط چاپي نداشت، غير از اينكه به جاي «داريوش» چاپ شده بود «منوچهر». ما فكر كرديم لابد با برادر ايشان مصاحبه كرده‌اند، اما عكس، عكس خودشان بود.
اين روزنامه در شماره بعد اشتباه خود را تصحيح كرد و نوشت: نام واقعي دكتر صبوري داريوش است، نه منوچهر. در شماره بعد خوانديم: نام فاميل مهندس صبوري، صبور است. بدين وسيله از ايشان و خوانندگان گرامي پوزش مي‌طلبيم.
همين روزنامه در شماره بعد توضيح داده بود كه داريوش صابري دكتر است، نه مهندس.
در شماره بعد هم نوشته بود كه دريوش صابري با آقاي كيومرث صابري هيچ‌گونه نسبتي ندارد.
در شماره بعدي روزنامه خوانديم: داريوش صحيح است.




و باز آورده‌اند كه روزي مأموران در كتابفروشي‌ها دنبال كتاب «توپ مرواريد» اثر صادق هدايت مي‌گشتند و پيدا نمي‌كردند.
ناگهان يكي از مأموران با خوشحالي گفت: «من توپش را پيدا كردم.»
مأمور ديگري گفت: «من هم مرواريدش را پيدا كردم.»
معلوم شد آن كتاب‌ها يكي «توپ» اثر غلامحسين ساعدي و يكي هم «مرواريد» اثر جان اشتاين بك بوده است.





روزی شخصی برای دیدن دكتر «رضازاده ‌شفق» به خانه‌اش می‌رود. خدمتكار در را باز می‌كند و می‌گوید: آقا تشریف ندارند.
-‌ كی تشریف می‌آورند؟
-‌ والله آقا هر وقت دستور بدهند كه بگوییم در خانه نیستند، دیگر برگشتن‌شان با خداست!
توپ مرواريد
و باز آورده‌اند كه روزي مأموران در كتابفروشي‌ها دنبال كتاب «توپ مرواريد» اثر صادق هدايت مي‌گشتند و پيدا نمي‌كردند.
ناگهان

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:2 :: توسط : زرین

 

اول صبح شنبه از منزل

با امید وانرژی کامل

ظاهرم را کمی صفا دادم

ساعت 7 راه افتادم  

چشمم اول در آن سحرگه شاد

به نگهبان پارکینگ افتاد

بر خلاف همیشه با خنده

زود آمد به محضر بنده

که خدا لطف ها به ما کرده 

 



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:45 :: توسط : زرین

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم