ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

Sharif:

تقديم به پدرم

 

قلمم راست بایست!

واژه ها ...گوش به فرمان قلم!

همگی نظم بگیرید

مودب باشید!

صاحب شعر عزیزی است که نامش "پدر"است

امشب از شعر پرم،کو قلم و دفتر من؟!

آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو...

تک و تنها و غریبم!

تو کجایی پدرم...؟!

آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو...

بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا...

آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...

جانِ من حرف بزن!

امر بفرما پدرم..

آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو...

کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست 

آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...

پدر ای یاد تو آرامش من...!

امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟!

جانِ من زود بیا

بغلم کن پدرم...!

آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو...

گفته بودی: فرزندم! عاشق اشعار تو ام

ای به قربان تو فرزند..بیا دلتنگم

آنقَدَر شعر برای تو بخوانم که نگو...

پدرم...پدر خوبم

به خدا دلتنگم!

رو به رویم بِنِشینی کافیست

همه دنیا به کنار...

تو که باشی بابا!

دست و دلباز ترین شاعر این منطقه ام

آنقَدَر واژه به پای تو بریزم که نگو...

گرچه از دور ولی،دست تو را میبوسم

نه شعار است ،نه حرف!

آنقَدر خاک کف پای تو هستم 

که نگو



M T:

سرچشمه عشق با علی آمده است...

 

گل کرده بهشت تا علی آمده است..

 

شد کعبه حرم خانه میلاد علی(ع)

 

کز کعبه صدای یا علی آمده است..

 

ولادت حضرت علی(ع) مبارک باد

 

 



از باغ مي برند چراغاني ات کنند

تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند

 

پوشانده اند صبح تو را ” ابرهاي تار“

تنها به اين بهانه که باراني ات کنند

  

يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند

 اين بار مي برند که زنداني ات کنند

 

اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي

 شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند

 

يک نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست

از نقطه اي بترس که شيطاني ات کنند

 

آب طلب نکرده هميشه مراد نيست

گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند

 

 

فاضل_نظری



 

دلا بیا به سرای علی(ع) سری بزنیم

به خانه ای که شکسته درش دری بزنیم

 

شهادت جانگداز بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س)تسلیت باد.

 



 

برای عمل کردن بدن انسان

باید اورا بیهوش کرد...

اما

برای عمل کردن روح انسان

باید او را بیدار کرد ...

# لئو_تولستوی



اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

 قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

 

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

#احمد_شاملو



بهمن بیگی ، معمار آموزش کوچندگان ایران ، در فصلی از خاطرات خواندنی خود تحت عنوان « مادر» نوشته است :

 

    «من سرپرست مدارس عشایری بودم . در کارم اقتدار و اختیار بسیار داشتم ...از دامن دشت ها تا قله ی کوه ها همه جا را با ماشین و اسب و گاه پیاده می پیمودم .بچه ها را می آزمودم . آموزگاران را راهنمایی می کردم ،...

   در تل و تپه های جنوبی طایفه ... بودم . ماه دوم سال غوغایی به پا کرده بود .... گل های زمین ستاره های آسمان را از یاد برده بودند و من سرمست هوای بهار از پیچ و خم راهی دشوار می گذشتم .

 

....پیرزنی سراسیمه راهم را گرفت . لباسش مندرس و سر و صورتش ژولیده و چروکیده بود ...وسط جاده ایستاده بود . تکان نمی خورد ... جز اطاعت و درنگ چاره نداشتم .

 

از حال و کارش جویا شدم . اشک ریخت و گفت :

   خبر آمدنت را داشتم،.. از کله سحر چشم به راهت هستم .

  گفتم : دردت چیست ؟

  گفت : پسرم معلم شده است . من بیوه ام . سالهاست که بیوه ام .می بینی که پیر و زمین گیرم .من جان کنده ام که این پسر بزرگ شده و به معلمی رسیده است .

....

او حالا نوکر دولت است ، حقوق میگیرد ... برای عروسیش لباس های نو می خرد .به مهمانی می رود . مهمان می آورد .رادیو دارد . سیگار می کشد ولی یک شاهی به من نمی دهد .

....

تو رئیسش هستی . راهت را گرفتم تا به پسرم بگویی تا رفتارش را با من عوض کند .

 

   اشک های مادر نه چنان آتشین و روان بود که بتوانم طاقت بیاورم . مژه هایم تر شد .نام معلم و جای کارش را پرسیدم ....

 آموزگار را می شناختم . از چهره های مشخص آموزش عشایری بود ... یک تنه چندین کلاس را درس می داد ...

   از چنان معلمی چنین رفتاری بعید بود .با آن که ناله مادر گواه صادق گناه فرزند بود به خیال تحقیق افتادم ... معلوم شد که حق با پیرزن است .

 

  پس از مدتی کوتاه به مدرسه رسیدم . معلم ، کدخدا و تنی چند از ریش سفیدان به پیشوازم آمدند .بچه ها هلهله کردند... پاسخی درخور به محبت های آنان کردم و کارم را آغاز کردم .

 

   از کودکان پرسیدم که آیا می توانند شعری در باره مادر بخوانند . بسیاری از آنان دست بلند کردند . خدا پدر ایرج میرزا را بیامرزد که کار ما را ، دست کم در باره مادرها آسان کرده بود . یکی از دانش آموزان را... انتخاب کردم ... خواند :

 

با مادر خود مهربان باش 

آماده خدمتش به جان باش

 

   .از کودک پرسیدم که آیا می تواند ان چه را که خواند بنویسد ؟ قطعه گچی به دست گرفت و خطی خوش تخته سیاه را آراست .

   آن گاه از او خواستم که توی چشم آموزگار خیره شود و شعرش را با صدای بلند بخواند. خواند .

 

   سپس ازهمه بچه ها تقاضا کردم که به آموزگار خود بنگرند و با صدای بلند ، خطاب به آموزگار شعر مادر را بخوانند . همه نگریستند و همه با صدای بلند خواندند :

 

  با مادر خویش مهربان باش

آماده خدمتش به جان باش

 

رنگ بر چهره معلم نمانده بود ....

همین که سرود دست جمعی مادر پایان یافت ، گفتم :

    «هدف ما از این همه دوندگی جز این نبوده است و جز این نیست که انسان هایی مهربان بپروریم . انسانی که نتواند حتا با مادر خویش مهربان باشد به درد معلمی نمی خورد. .. از این پس این مدرسه معلم ندارد .

 

... به بچه ها وعده دادم که به زودی معلمی مهربان ، معلمی که با مادر خود مهربان باشد به سراغشان خواهد آمد .

 

***

هفته ای بیش نگذشت که من از سفر خود بازگشتم . پیش از من کدخدا ...معلم و مادر معلم به شیراز آمده بودند . همه با هم به دیدارم آمدند .

   مادر بیش از همه پای می فشرد. دو چشمش دو چشمه آب بود و در میان سیل اشک می گفت :

    فرزندم را ببخش . فرزندم جوان و بی گناه است . گناه از من پیر است که تاب نیاوردم و شکایت کردم . او مهربان است . کدخدا ، راهنما و خود من التزام می سپاریم که او مهربان باشد .. 

 

   مگر می توانستم از فرمان مادر ، ان هم چنان مادری سر پیچی کنم ؟!

 

 

اگر قره قاچ نبود ، محمد بهمن بیگی ،انتشارات باغ آیینه ، صص 163 تا 166



مردي خري ديدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن خسته شده بود. براي كمك كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 

دُم خر از جاي كنده شد.

فریادازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..

مرد برای فرار به كوچه‌اي دويدولی بن بست بود.خود را در خانه‌اي انداخت.زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود وچيزي مي‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسيدو بچه اش سِقط شد.

صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد. 

مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت. جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.فرزندجوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مردافتاد!.. 

مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه بايهودي رهگذر سينه به سينه شد واورابه زمين انداخت .تکه چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. 

او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!.. 

مرد گريزان، به ستوه از اين همه،خود رابه خانۀ قاضي رساند كه پناهم ده و قاضي در آن ساعت با زن شاكي خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوايي را در طرفداري از او يافت: و وقتی از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به داخل خواند. نخست از يهودي پرسيد. یهودی گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم. قاضي گفت : دَيه مسلمان بر يهودي نصف بيشتر نيست.بايد آن چشم ديگرت را نيزنابينا كند تا بتوان از او يك چشم گرفت! وقتی يهودي سود خود را در انصراف ازشكايت ديد،به پنجاه دينار جريمه محكوم شد!..جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،هلاكش كرده است.به طلب قصاص او آمده‌ام.قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است،و ارزش زندگی بيمار نصف ارزش شخص سالم است.حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بخوابانیم و تو بر او فرودآيي،طوری كه يك نيمه ی جانش را بگیري!جوان صلاح دیدکه گذشت کند،امابه سي دينار جريمه، بخاطرشكايت بي‌موردمحكوم شد!.. 

چون نوبت به شوهر آن زن رسيد كه از وحشت سقط کرده بود،گفت : قصاص شرعی هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.

حال مي‌توان آن زن را به حلال درعقد ازدواج اين مرد درآورد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند.برای طلاق آماده باش!..مردك فریاد زد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دويد. قاضي فریاد داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!.. 

صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد زد: من شكايتي ندارم. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گي دُم نداشت!

 

"از کتاب کوچه احمد شاملو"



هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل

هر کو شنید گفتا لله در قائل

 

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

 

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید

از شافعی نپرسند امثال این مسائل

 

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

 

دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصائل

 

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

 

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم

و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

 

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است

یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل



میلاد پربرکت وفضیلت پیامبر اکرم صلوات الله علیه واله وامام جعفرصادق علیه السلام مبارک وفرخنده باد



یک متن فوق العاده زیبا

 

 (به تک تک واژه ها دقت کنید) و اگه دوست داشتید چند بار بخونید هربار بیشتر لذت می برید.. 

 

 

 

روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند. 

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. 

خسته تر وکسل تر از همیشه.

ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

"دیوانگی" فورا فریاد زد من چشم می گذارم ...

     من چشم می گذارم...

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد

و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....

       یک...دو...سه...چهار...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

"خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

"اصالت" در میان ابرها مخفی گشت؛

"هوس" به مرکز زمین رفت؛

"دروغ" گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

"طمع" داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. 

      هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

 

همه پنهان شده بودند به جز 

    "عشق" ،،،

که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای

تعجب هم نیست ..!!

چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

         نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... 

هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته

گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،، دارم میام.،،،،

اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود؛

 زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،، 

و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان .

      دروغ ته چاه؛؛؛؛

      هوس در مرکز زمین؛؛؛؛؛

 یکی یکی همه را پیدا کرد ....

       جز "" عشق ""

او از یافتن "" عشق "" ناامید شده بود.

"حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد؛ 

تو فقط باید عشق را پیدا کنی... 

     و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد.... 

 

دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!!

 اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

            ** او کور شده بود.**

دیوانگی گفت ::

 « من چه کردم؛ ؛

    من چه کردم؛؛؛

   چگونه می تواتم تو را درمان کنم.

          "" عشق "" یاسخ داد: 

   تو نمی توانی مرا درمان کنی، 

اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.

و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است... 

 و "" دیوانگی "" همواره در کنار اوست.



 

#ضرب‌المثل (هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی):

می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم". 

زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی". 

 

از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" 

پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟" 

درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".



پروفسور حسابی:

22 سال درس دادم؛

 

1- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم؛

 (چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)

 

2- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم؛ (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)

 

3-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم؛ (چون میدانستم اگر 10 دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)

 

4- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم؛ 

(چون اینقدر جذاب درس میدادم 

که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)

 

5- هیچگاه 90 دقیقه درس ندادم؛ 

(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد) 

 

6- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم؛ 

(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)

 

7- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم؛

(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)

 

8- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم؛ 

(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سر گرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را می شکند)

 

 9- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود؛ (چون میدانستم که کجا گیر میکند نمی پرسیدم! )

 

 



شعری با صنعت واج آرایی در تمام ابیات

 

 

شاهد شب شکن و شاعرشهر مثلم

شهره ی شهر شده،شیشه ی شهد و عسلم

سّر سودای تو، سوزانده سروجان مرا

سایه ی سرو تو، سامانگر روز ازَلم

من مگر معتکفِ معبد معنای تواَم

موم مِهر تو مرا،مُهر نموده به دلم

جرعه ی جام تو جان داد و جهانگیرم کرد

جاری از جور تو گردید، جوازِ اجلم

دیرگاهی است که در دایره ی دعوت تو

در دل انگیزترین دوره ی دور املم

غرق غرقاب غرورم که چنین در غم تو

غافل غوطه ور وغرقه ی غوصِ دغلم

قبل از این قبله ی من،قلب خداجویم بود

قربت و قصد تو افکند به قلب و بدلم

راز این ساز من و سوز تو امروزی نیست

از ازل زمزمه ی ذکر تو بوده ،غزلم

 

#فاطمه_لشکری «راحیل»

کانال اشعار 

@lashkary



شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید 

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید 

خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد

 

مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید 

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم 

مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید 

در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم 

 

مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید 

مگر سماجت پولادی سکوت مرا 

درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید 

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت

اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید

 

 قیصر امین پور ❤️



اندر دل من درون و بیرون همه اوست

اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

 

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد

بی‌چون باشد و جود من چون همه اوست

 

#مولانا



*منزلگه عشاق دل آگاه، حسین است*

*بیراهه نرو ساده ترین راه، حسین است*

*از مردم گمراه جهان راه مجویید*

*نزدیکترین راه به الله، حسین است*

 

 

*عاشورای حسینی تسلیت باد*



كربلا خود را مهيا كن كه مي آيد

 حسين........

 

از جفا خود را مبرا كن كه مي آيد

 حسين.......

 

ذره ذره خاك خود را شستشو كن در فرات

چون حرم آغوش خود وا كن كه مي آيد 

حسين .........

 

همره او هست زينب با زنان و كودكان

خيمه اي از عشق بر پا كن كه مي آيد 

حسين.......

 

او ز مكه تا به اينجا طي منزل كرده است

با قدوم او مدارا كن كه مي آيد

 

 حسين......

 

من گمانم در سفر از تشنگي آزرده است

جامي از آب گوارا كن كه مي آيد 

 

....حسین



من تکواژ و واژه هستم که روزگاری

روزگار شما را سیاه کرده بودم و اکنون جایم را شکوفه ای سفید گرفته است.

مسیح صبح خیال با عطر نوازشگر انشای دهم از راه رسید و مرگ واج های باج گیر را نوید داد.

من تکواژم خانمان سوز اندیشه اکنون به پایان عمرم رسیدم

من واژه هستم کم کم فصل جوانیم طی شد.

من واج هستم کم کم پاییزی می شوم و جایم را به بلبلان مست غزلخوان باغ تخیل خواهم داد.

من فرآیندهای واجی هستم جایم در دانشگاه بود ناگزیرم که بروم شاید بارفتن من شوری دیگر آغاز شود.

بنشین ای خیال در کنارم بنشین ای تو که دیر آمدی از بر ما زود مرو.

بنشین کنارم نغمه بخوان و آن قدر بخوان تا گوش قواعد ترکیب کر شود. ای انشای من آن قدر شور به پاکن و در خاطره هایم گردش کن تا شاید نظام معنایی زبان را فراموش کنم.

فارسی دهم انشای من خطاب به تو می گویم سال ها سرکار بودیم در شمارش ها گیج ومنگ، تو به درد دل من گوش کن

سال ها به دست وابسته های وابسته اسیر بودم یاریم کن برای رهایی، یاریم کن مرا از غار وحشتناک انواع متمم برهانی من دیگر طاقت هیچی و پوچی ندارم.

سال ها بود اشک هایم بر سر هر واژه و تکواژ می چکید کسی به فریادم نمی رسید قسمت می دهم مگذار مدیران تورا اسیر خود کنند و هرگاه امتحانی یا اردویی یا زنگ ورزشی ویا دبیر ریاضی از غافله عقب بود و یا مسابقه ای تورا به یغما ببرند.

باغ امیدم انشای من تا تو آمدی دوستانم که سال ها پر پروازشان شکسته بود با تو به پرواز آمدند

یادم آمد که خوشحالم

خوشحالم که از گروه های 

اسمی ، فعلی، قیدی به گروه های عشق و دوستی و صفا قدم نهاده ایم

خوشحالم که پس از گردنه های مخوف زبان فارسی 3 به سرزمین شعر و انشا و شاعری گام نهاده ایم

خوشحالم که جاده های خشک وپیچ در پیچ جمله های چند جزئی جایش را به سرزمین باطراوت شکوفه های بهاری داد.

خوشحالم که وابسته های وابسته مسیرم را به سوی خلاقیت سد نمی کند خوشحالم که به دنبال پوچ در پوچ و هیچ در هیچ نیستم.

عبدالحمید صادق پور ناحیه یک شیراز. 19 شهریور 95



 

*چه کسانی روز قیامت در امان هستند؟*

 

 حضرت ابوالحسن، علیه السّلام ، می فرمود:

 

 همانا خداوند در زمین بندگانی دارد که برای حوائج مردم کوشش می کنند، این ها روز قیامت در امان هستند، و هر کس به مؤمنی شادی برساند ، خدا روز قیامت دلش را شاد سازد.

 

          اصول کافی/ ج۳/ص ۲۸۳

 

 

 



 

   *انفاق ، بهره ی دارایی توست!*

 

امام على ، عليه السّلام ، فرمودند:

 

اِنَّما لَكَ مِنْ مالِكَ ما قَدَّمْتَهُ لاِخِرَتِكَ، وَما اَخَّرْتَهُ فَلِلْوارِثِ؛

 

تنها بهره تو از دارايى ات، همان مقدار است كه براى آخرت خود پيش فرستاده اى ، و آنچه را كه تأخير بيندازى و به جا گذارى ، سهم وارث است.

                             غرر الحكم

 

                                                     



￿------------------------------

بیا ره توشه برداریم

قدم در راهِ بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟!

...

بهل کاین آسمان پاک

چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چون من

هرگز ندانند و ندانستند

کآن خوبان پدرشان کیست ؟

و یا سود و ثمرشان چیست ؟!

...

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم !

ز سیلی زن

ز سیلی خور

وز این تصویر بر دیوار ترسانم 

...

بیا ای خسته خاطر دوست

ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم.

-----------------------------

چهارم شهریور، سالروز درگذشت زنده یاد اخوان ثالث 

 گرامی باد ☘



*متنی بسیار زیبا از نیما یوشیج :*

 

ڪﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸڪﺴﺖ

ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ڪﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !

ڪﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ڪﻤﺎﻥ

ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!

ڪﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ

ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ

ڪﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ڪﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ڪﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی

ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ

ڪﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ڪﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ

ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ

ڪﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ

ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ڪﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد..

 

ڪﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﺗڪﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .

ﻻﺍﻗﻞ ﺗڪﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾڪﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .

ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋڪﺲ

ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ . . .

ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦ

ﭘﯿﺮﻫﻦ . . .

ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ڪﻮﺩڪﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖ

ﺁﺏ . . .

ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼ

ﺧﻮﺍﺏ . . .

ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿڪﺮﺩﻡ

ﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ . . .

ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ

ﻫﺮ ڪﺴﯽ . . .

ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ

ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . . .

ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰﻗﺎﺑﻞ ﺗڪﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ! !



آواز قو 

كمتر كساني ميدونن آواز قو يعني چي ....!!؟؟؟

قو تنها پرنده اي كه يك بار عاشق ميشه ...

و براي هميشه پاي عشقش ميشينه 

و تو تمام زندگي هر كاري براي راحتي عشقش انجام ميده

قو تنها پرنده اي كه زمان مرگشو ميدونه كي هست

چه زماني ميميره 

قو يك هفته مانده به مرگش ميره جايي كه برأي

اولين بار عشقش يعني جفتشو ديده و عاشقش شده ،اونجا ميمونه تا زمان مرگش فرا برسه 

و يك روز مانده به مرگش يه آوازي براي عاشقش

از خود سر ميده ميخونه كه بهترين زيباترين آواز ميان پرندگان ست

و بعد سرش را روي بال هاش ميزارو میمیره....



قیصر امین پور

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد،

می گذشت از کوچه ما دوره گرد،

 

داد می زد: "کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم"، اشک در چشمان بابا حلقه بست،

عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،

اول ماه است و نان در سفره نیست،

ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!! سوختم، دیدم که بابا پیر بود،

بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،

 

بوی نان تازه هوش اش برده بود،

اتفاقا مادرم هم، روزه بود،

 

صورت اش دیدم که لک برداشته،

دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،

 

باز هم بانگ درشت پیرمرد،

پرده اندیشه ام را پاره کرد...، "دوره گردم، کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم،

 

خواهرم بی روسری بیرون دوید،

گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!

 

قیصر امین پور



زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

 

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

 

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

 

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

 

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

 

ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

 

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

 

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

 

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت



 

امیدوار چنانم که کار بسته برآید

وصال چون به سر آمد،فراق هم به سر آید

به رغم دشمنم ای دوست ،سایه ای به سر آور

که موش کور نخواهد که آفتاب بر آید

 

                         



طلوع خورشید زیبای فطر، رویش جوانه های تقوا بر شاخسار ایمان، تطهیر جان درچشمه زلال رمضان بر کیمیای وجود پر مهرتان مبارک باد. 



سروده‌اي ز عليرضا قزوه در وداع با ماه مبارك رمضان  

 

 

 

آمديم از سفر دور و دراز رمضان 

 

پي نبرديم به زيبايي راز رمضان

 

 

 

هر چه جان بود سپرديم به آواز خدا 

 

هر چه دل بود شكستيم به ساز رمضان

 

 

 

سر به آيينه «الغوث» زدم در شب قدر 

 

آب شد زمزمه راز و نياز رمضان

 

 

 

ديدم اين «قدر» همان آينه «خلّصنا»ست 

 

ديدم آيينه‌ام از سوز و گداز رمضان

 

 

 

بيش از اين ناز نخواهيم كشيد از دنيا 

 

بعد از اين دست من و دامن ناز رمضان

 

 

 

نكند چشم ببندم به سحرهاي سلوك 

 

نكند بسته شود ديده باز رمضان

 

 

 

صبح با باده شعبان و رجب آمده بود 

 

آن كه ديروز مرا داد جواز رمضان

 

 

 

شام آخر شد و با گريه نشستم به وداع 

 

خواب ديدم نرسيدم به نماز رمضان



ﺧﺪﺍﯾﺎ!

 ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ .

 ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ ،

ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ

ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ ، 

ﺯﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ

ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ، 

ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ 

ﻭ ﺍﮔﺮ ﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ .

آﻣﯿﻦ یا رب العالمین

پیشاپیش 

عید فطر بر تمامی مسلمین جهان مبارک باد



‌ ‌ باز امشب "ليله القدر" خداست

ذکر يارب يارب و ورد دعاست...

 

گاه استغفار و دل لرزيدن است...

گاه توبه گاه "آمرزيدن" است...

 

گاه عجز و التماس و هم نياز...

روبه درگاه کريم چاره ساز...

 

گاه جوشن خواني شب تا سحر...

بارش باران اشک ازچشم تر...

 

ایام سوگواری مولای متقیان بر همه ی شیعیان تسلیت باد.



‌ ‌ باز امشب "ليله القدر" خداست

ذکر يارب يارب و ورد دعاست...

 

گاه استغفار و دل لرزيدن است...

گاه توبه گاه "آمرزيدن" است...

 

گاه عجز و التماس و هم نياز...

روبه درگاه کريم چاره ساز...

 

گاه جوشن خواني شب تا سحر...

بارش باران اشک ازچشم تر...

 

ایام سوگواری مولای متقیان بر همه ی شیعیان تسلیت باد.


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 94 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم