ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمایل

هر کو شنید گفتا لله در قائل

 

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

 

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید

از شافعی نپرسند امثال این مسائل

 

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

 

دل داده ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصائل

 

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

 

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم

و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

 

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است

یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل



بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

 

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

 

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم

 

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

 

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

 

یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد

بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم

 

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

 

سخندانیّ و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم



فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

 

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

 

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال ها شد که منم بر در میخانه م



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 28 آذر 1394برچسب:حافظ, :: 7:3 :: توسط : زرین

عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده ایم

 

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده ایم

 

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم

 

عمری گذشت تا به امید اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم

 

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ایم

 

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم

 

بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم

 

در گوشه امید چو نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم

 

گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست

در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایم



در خرابات مغان نور خدا می بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم

 

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می بینی و من خانه خدا می بینم

 

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن

فکر دور است همانا که خطا می بینم

 

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

این همه از نظر لطف شما می بینم

 

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چه ها می بینم

 

کس ندیده ست ز مشک ختن و نافه چین

آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم

 

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید

که من او را ز محبان شما می بینم



من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم

صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم

 

 

باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور

با خاک کوی دوست برابر نمی کنم

 

 

تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است

گفتم کنایتی و مکرر نمی کنم

 

 

هرگز نمی شود ز سر خود خبر مرا

تا در میان میکده سر بر نمی کنم

 

 

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن

محتاج جنگ نیست برادر نمی کنم

 

 

این تقویم تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم

 

 

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است

من ترک خاک بوسی این در نمی کنم



ادامه مطلب...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 14 آذر 1394برچسب:حافظ, :: 15:53 :: توسط : زرین

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می زنم این کار کی کنم

 

 

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

 

 

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

 

 

کی بود در زمانه وفا جام می بیار

تا من حکایت جم و کاووس کی کنم

 

 

از نامه سیاه نترسم که روز حشر

با فیض لطف او صد از این نامه طی کنم

 

 

کو پیک صبح تا گله های شب فراق

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

 

 

این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم



تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم

 

 

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست

بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

 

 

بر آستان مرادت گشاده ام در چشم

که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

 

 

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله

که روز بی کسی آخر نمی روی ز سرم

 

 

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی

هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

 

 

به هر نظر بت ما جلوه می کند لیکن

کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم

 

 

به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم



در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

 

عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند

وین همه منصب از آن حور پریوش دارم

 

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری

من به آه سحرت زلف مشوش دارم

 

گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست

من رخ زرد به خونابه منقش دارم

 

 گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد

نقل شعر شکرین و می بی غش دارم

 

ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من

جنگ ها با دل مجروح بلاکش دارم

 

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم



بیستم مهر ماه مصادف با روز بزرگداشت حضرت حافظ خراباتی گرامی باد.

 

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم.....


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 94 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم